سخنراني سردار محمد كوثري درباره شهيد همت
شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۷
نوید شاهد: چون همت و حاج احمد و همه كساني كه اينجا حاضرند عاشق ابا عبدالله هستند و امروز روز اول محرم است به ياد شهيدان و زحماتي كه آنها كشيدند و ما از قافله عقب مانديم
چون وقت تنگ است من فكر ميكنم از شهيد همت بگوييم كه در عمليات خيبر چنان فشار روي ايشان بود كه برادر بزرگوار سردار صفوي كاملاَ در جريانند. مأموريت خيلي سنگيني به ايشان واگذار شده بود و واقعاَ هم كارهاي سنگين را ميپذيرفت و اصلاَاز كارهاي سنگين هيچ ابايي نداشت اما چنان كه دلش ميخواست به نتيجه نرسيده بود. چيزي در حدود 3، 4 شب واقعاَ بيدار بود. اينكه ميگويم بيدار به تمام معنا چون من كنار او بودم و ميديدم كه بيدار بوده است؛ طوري بود كه اينقدر ضعف به او غلبه كرد كه ديگر اصلاَ نياز شد كه به او سرم وصل كنند. به او گفتم كه برويد عقب و در آنجا استراحتي بكنيد. او گفت اصلاَ اين حرفها را نزن.
همانجا در سنگر، در قرارگاه، سرم را به او وصل كردند و بيسيم هم دستش بود و از آن طرف روزهاي آخر من ديدم كه خيلي ناراحت است. هم برادر عزيزمان سعيد قاسمي، هم آقاي مهتدي و بقيه گفتند كه روز آخر گفت: محمد ديگر من خجالت ميكشم از بسيجيها و سپاهياني كه ميايند و ميروند بالاخره يك چيزي نصيبشان مي شود ما نه تيري، تركشي، چيزي و بالاخره خجالت ميكشم از اينها. گفتم: هركسي مسئوليتي دارد. گفت: نه اين حرفها نيست. من ديگر واقعاًَ خجالت ميكشم و همان هم شد كه چند روز بعد به شهادت رسيد، چون آرزوي شهادت كرد و به خواستهاش رسيد. روحش شاد.
مطلب ديگر: عمليات مرصاد بود و وضعيت خيلي خراب بود. در جنوب عراقيها مجدداَ روزهاي آخر روي جاده اهواز و خرمشهر امده بودند و ميخواستند خرمشهر را بگيرند ـ ما رسيديم و دفاع كرديم. ما براي بچهها، برنامهريزي كرده بوديم كه شب عمليات كنند برسيم به دژ عراق چون قطعنامه پذيرفته شده بود ولي عراقيها مجدداَ حمله را شروع كرده بودند. چون ميخواستند امتيازي از ما بگيرند، اين كار را انجام داده بودند. سرانجام سردار رضايي فرمودند كه برويم براي اسلام آباد و منافقين. ما هم باخبر شده بوديم. چون آنجا نيرو داشتيم؛ بين اسلامآباد و باختران. نهايتاَ اين شد كه ما به دوكوهه آمديم. دو فروند شنوك بود كه نيروها را سوار كرديم.
در همين هنگام، يكدفعه ديدم كه خيلي از بسيجيان آويزان شدهاند به هليكوپتر كه خودشان جزو آن نفرات اول باشند كه به درگيري منطقه اسلامآباد برسند. اما بالاخره محدوديت وجود داشت و اعزام همه داوطلبان ممكن نبود.
ناگهان يك بسيجي را ديدم كه خدا شاهد است اينقدر اشك ميريخت، التماس ميكرد، جثهاش خيلي ضعيف بود. سنش شايد 16، 17 سال بيشتر نبود. اين بند حمايلش اصلاَ آويزان بود. اينقدر بدنش ضعيف بود. ولي آن چنان مقاوم و مستحكم صحبت ميكرد و همراه با حرف زدن هم گريه ميكرد. ميگفت: حاجي اينجا هم داري پارتيبازي ميكني. شما نگاه نكنيد ميخواهد برود شهيد بشود. ميخواهد برود به اصطلاح زخمي بشود. اما اينطور ميگويد. شما حالا نگاه بكنيد، پارتيبازيهاي آنجا و پارتيبازيهاي اينجا. ببينيد زمين تا آسمان فرق ميكند و اين است كه حضرت امام (ره) ميگويد، ميدان جنگ و صحنه نبرد، دانشگاه بود؛ دانشگاه انسانسازي بود. لذا از خداوند ميخواهيم كه ادامهدهندگان راه اين عزيزان باشيم تا ان شاءالله بتوانيم اين كولهبار را كه بر دوش ماست و واقعاَ سنگين است به خواسته شهدا عمل ، و باعث شادي روح آنها بشويم و ما بتوانيم راه نوراني آنها را ادامه بدهيم و كاري بكنيم كه روحشان هميشه شاد باشد.
نظر شما